الینا هدیه روشن خدا

دایی علی

 پنجشنبه ای که گذشت رفتیم تهران. هوا خیلی خوب بود. بین راه ایستادیم تا شما یه کم راه بری و خستگی در کنی. از اینکه کنار جاده راه میرفتی کلی ذوق کرده بودی. ناهارمون رو هم پلور خوردیم. انگاری غذا تو هوای آزاد خیلی بهت چسبید. خونه مامانی که رسیدیم اول از مامانی خواستی بغلت کنه و ویترین کتابخونه منو بررسی کنی. بعد هم رفتی بالای تخت که چراغو روشن کنی. یعنی بعد از این همه وقت که  اونجا نرفته بودیم یادت بود که به کجاها باید سر بزنی! یه سری هم به سماور و وسایل قدیمی گوشه پذیرایی زدی. ما که رسیدیم دایی خونه نبود. وقتی اومد فوری رفتی دم اتاقش و ازش خواستی درو باز کنه. ( آخه من درو بسته بودم که شما وسایلشو بهم نریزی). خب اینجا هم نشون دا...
14 بهمن 1392

این روزها 4

این روزها پیشرفت های زیادی کردی. خیلی زود به راه رفتن مسلط شدی و دیگه حتی برای بالا و پایین رفتن از پله هم چهار دست و پا نمیری. میدونی که باید از کنار دیوار بری و از دیوار برای بالا و پایین رفتن از پله ها استفاده کنی. خیلی زود یاد گرفتی که موانع رو دور بزنی و اگه یه وقت هم یه چیزی بره زیر پات میتونی تعادلت رو حفظ کنی. میتونی روی زانوهات بشینی و حتی چهار پنج روزه پله آشپزخونه رو که کوتاهه بدون تکیه گاه میری بالا. عاشق آب لیمو شیرینی و به لیمو میگی  مَ . البته تا همین دو سه هفته پیش به همه میوه ها از جمله لیمو میگفتی سیب. اما حالا به لیمو و پرتقال میگی مَ . خیلی وقته که سرتو میذاری رو بالش که مثلا خوابیدی و من میگم هیس ...
9 بهمن 1392

الینا تنها به مهمونی میره

بـــــــــله. دلم براتون بگه که دهم و دوازدهم دی بازم تعطیلی داشتیم و عمه عاطفه اینا اومدن آمل. دوشنبه شب (نهم دی) رفتیم خونه بابا جون و اونجا با بچه ها بازی کردی. فرداش هم مامان جون صبح زنگ و زد و گفت برای ناهار بریم اونجا که شما با بچه ها بازی کنی. بهت خوش گذشت هر چند با رادین آبتون توی یه جوب نمیره. رادین دلش نمیخواد اسباب بازیاش رو با کسی شریک بشه و بیشتر دوست داره تنها بازی کنه. برعکس دختر اجتماعی من دوست داره با بچه ها بازی کنه و همش میره طرفشون. گاهی رادین اعتراض میکنه و موی شما رو میکشه. شما هم گاهی اونو میزنی. البته شما دیگه بزرگ شدی و الکی نمیزنی، وقتی ازش میخوای بیاد بازی و نمیاد یه کم عصبانی میشی.  خخخخخخ عمه این...
1 بهمن 1392
1